Archive for 10 اکتبر 2012

آفتاب عشق از بلخ دمید(5)

کریم زیّانی

– بخش 5 –

 

مفخر تبریز، شمس‌الدین، تو بازآ زین سفر

– بخش 5 –

 

مفخر تبریز، شمس‌الدین، تو بازآ زین سفر

مریدان و حتا آن کسان که حاضر بودند شمس بمیرد تا مولایشان را بازیابند در اندیشه چاره جویی نزد مولانا رفتند واز او به خاطر اشتباهشان پوزش‌ خواستند. اگرچه مولانا با قلب مهربانی که داشت پوزش آنان را پذیرفت اما اندوه او از رفتن شمس  ژرف‌تر از آن بود که پوزشخواهی بدخواهان شمس او را تسکین دهد و به حال گدشته برگرداند.  پس، چاره در آن دیدند که کسانی را به شام و حلب بفرستند تا شاید بتوانند نشانی از شمس پرنده به دست آورند.

سرانجام پس از گذشت زمانی که برای مولانا قرنی بود، نامه‌ای از شمس رسید؛ نامه‌ای بسیار کوتاه ولی پر معنا. زرین کوب در پله پله تا ملاقات خدا متن نامه شمس را چنین آورده است:  «مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نمی‌کند.»

مولانا برای برگشتن شمس به قونیه، چندین نامه منظوم برای یار سفر کرده فرستاد. در این نامه ها ضمن شرح روز و حال خویش و اینکه در نبودِ او ترک غزل سرایی و سماع کرده، با فروتنی تمام از او می‌خواهد که بازگردد. از این نامه ها گویا چهار نامه بیش به جا نمانده است، که خلاصه یکی از آنها چنین است:

به خدایی که در ازل بوده است
حی و دانا و قادر و قیوم

. . .

در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدم چون موم

همه شب همچو شمع می سوزم
زآتشش جفت و زانگبین محروم

هان عنان را بدین طرف برتاب
زَفت کن پیل عیش را خرطوم

بی حضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرجوم

یک غزل بی تو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفه مفهوم

. . .

مولانا هنگامی که نامه شمس را دریافت کرد چنان از اندوه دوری محبوب ضعیف و ناتوان شده بود که توان آنکه خود به جست‌وجوی او برخیزد و بار سفر بندد نداشت. بنابراین فرزند خود ،سلطان ولد، را که به شمس ارادتی خاص داشت و از رنج پدر در رنج بود، با شمار زیادی از مریدان و با تاکید بسیار بر ابراز فروتنی و نیاز در برخورد با شمس به دمشق فرستاد تا با نشانه‌هایی که از او در دست بود او را پیدا کنند و با خشوع تمام او را دعوت به بازگشت نمایند.

سلطان ولد و همراهان با زحمت فراوان شمس را یافتند و ضمن عرضه‌ شرحی از حال مولانا در فراق، نامه  مولانا را تقدیم کردند و چنان که خواست مولانا بود، با فروتنی و نیاز از وی تقاضای بازگشت نمودند.

سرانجام، شمس دعوت را پذیرفت و کاروان راهی قونیه شد. شمس، اما، در حلب دچار تردید گردید و توقف کرد. شاید بازگشت را ضروری ندانست یا شاید مولانا را نیازمند خود نمی‌دانست، و شاید هم بازگشت به میان مردمی که نسبت به وی بیزاری نشان داده و با او بدرفتاری‌های تند و زشت کرده بودند را خوش نمی‌داشت.  ولی سلطان ولد و یارانش به هیچ روی نمی توانستند شمس را در نیمه راه رها کنند و دست خالی به نزد مولانا بازگردند. پس برا صرار و تمنای خود پا فشردند و یک دم کوتاه نیامدند. سلطان ولد حتا از عشق خود و اشتیاق مریدان دوستدار شمس گفت، از بیقراری شبانه روزی مولانا شرح داد و آنقدر التماس و زاری کرد که سرانجام شمس راضی شد و کاروان به راه افتاد. تمام راه را سلطان ولد پیاده در رکاب شمس راه سپرد. بعدها شمس به سلطان ولد گفته بود که اگر در حلب از پدرِ درگذشته‌اش خبر می‌رسید که من ازگور برخاسته‌ام که تو را ببینم به دیدارم بیا، محال بود حلب را ترک کند و به دیدار او برود.

سفر تا قونیه یک ماه به طول انجامید. آنچه را که در آن روزهای انتظار، زمانی که سلطان ولد قونیه را پشت سر گذاشت تا زمانی که با شمس بازگشت و نزدیک به سه ماه شد،  برمولانا گدشت، فقط کسی که با عاشقی مولانا آشنا هست ممکن است اندکی در یابد.

پیشباز پر شور و سروری که در قونیه از شمس شد بی مانند بود. بزرگان شهر، صوفیان و مریدان خاص مولانا و جماعت اخیان در بیرون دروازه از شمس استقبال کردند.

شمس از راه سفر یکراست به خانه‌ی مولانا وارد شد و وقتی مولانا او را در آغوش گرفت دیگر اندوهی وجودش را آزار نمی داد. سماع بیدرنگ آغاز شد و چند شبانه روز، همراه با غزل‌سرایی های مولانا، بی وقفه ادامه یافت. بار دیگر دو عاشق در کنار هم قرار گرفتند. مولانا شورو ذوق شاعرانه خود را باز یافت و فوران غزل های ناب جاری شد – غزل هایی که اوج عاشقی و مستی را به تصویر می کشند:

آمد بهار خرم، آمد نگار ما

چون صدهزار تُنگِ شکر در کنار ما

آمد مهی که مجلس جان زو منوّرست

تا بشکند ز باده‌ی گلگون خمار ما

شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی

ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما

پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش

در بیشه‌ی جهان ز برای شکار ما

دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری

کهسار در خروش که ای یار غار ما

در روز بزم، ساقی دریاعطای ما

در روز رزم، شیر نر و ذوالفقار ما

چونی در این غریبی و چونی در این سفر

برخیز تا رویم به سوی دیار ما

ما را به مَشک و خُّم و سبوها قرار نیست

ما را کشان کنید سوی جویبار ما

سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست

آرام عقلِ مست و دلِ بی‌قرار ما

شد ماه در گدازش سوداش همچو ما

شد آفتاب از رخ او یادگار ما

ای رونق صباح و صبوح ظریف ما

وی دولت پیاپی بیش از شمار ما

هر چند سخت مستی، سستی مکن بگیر

کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما

جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود

درکش به روی چون قمر شهریار ما

این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد

کار او کند که هست خداوندگار ما

(با پوزش از دوستانی که»آفتاب . . .» را تا کنون دنبال کرده‌اند، باقی مطلب را به فرصتی دیگر وا می‌گذاریم، اگر عمری باقی بود.)   ***