Archive for 3 اکتبر 2012

وب‌نوشت را از راه ایمیل خود دنبال کنید

در ستون سمت چپ زیر عنوان  «وب‌نوشت را از راه رایانامه دنبال کنید» روی دکمه «دنبال کردن» کلیک کنید، نام و نشانی رایانه ای شما ثبت می شود و ایمیل خود به خود شما را از نوشته های تازه آگاه می‌کند

عکس هفته

آفتاب عشق از بلخ برآمد (1)

 (به مناسبت 8 مهر، روز بزرگداشت مولانا ) *

– بخش 1-

 

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش …

سرگذشت مولانا، داستان جالب و هیجان انگیزی است که هنوز پس از هشت سده، ، مایه‌‌ی حظ معنوی و روحی دلبستگانش در سراسر جهان می‌باشد و هر روز که می گذرد بر شمار دلدادگانش می‌افزاید.

زادگاه مولانا جلال الدین شهر بلخ، یکی از توابع شهر مزار شریف در شمال افغانستان، است. بلخ که اکنون وادی نه چندان پر رونقی است، روزگاری سلطان العلما را باخود داشت و مولانا جلال الدین محمد بلخی را.  هنوز می توان بوی سلطان العلما را در این شهر احساس کرد. بلخ شهر تاریخی است که در گذشته های دور به نام «ام البلاد» شناخته می شد .

خانقاه مولانا در میان کوچه و پس کوچه ها در ولسوالی بلخِ امروز جای دارد و جاده ای که به سمت خانه و مدرسه سلطان العلما پدر مولانا منتهی می شود به نام «خیابان قونیه» نام گذاری شده است . در کنار این جاده، جاده دیگری است به نام «جاده بهاء الدین ولد سلطان العلما». گویا این خانقاه جایی است که دوران کودکی مولانا در آن گذشته است.

تاریخ می‌گوید که خاندان مولانا به دلیل عظمت و احترام فوق العاده ای که در نزد مردم داشته‌اند، مورد حسادت خوارزمشاه، پادشاه وقت بوده‌اند. پدر مولانا – بهاءالدین محمد که به «بهاء ولد» مشهور است عالم بزرگ  و محذوذ و پرنفوذ زمان خود بوده است.

در روز ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری (15 مهر 586 خورشیدی) در خانه فقیه و عارف مشهور بلخ، بهاء الدین ولد ، پسری زاده شد که گرچه نامش را جلال الدین محمد گذاردند، از سوی پدر، «خداوندگار» لقب یافت چرا که درناصیه و ضمیر او نور خدا را می‌دید.

می گویند، زمانی مولانا در کودکی با همسالانش بر روی بام ها بازی می کرد. بچه‌ها از بامی به بامی دیگر می جهیدند و از او خواستند که او هم بپرد. او گفت: این کار گربه است؛ شما اگر می توانید، بر بام عرش خیز بزنید؛ و خودش پس از این سخن ناپدید می شود و پس از چند لحظه با رنگ پریده نزد پدر می رود و می گوید «مرا جماعتی از سبز قبایان گرداگرد جهان بگردانیدند.»

مولانا در کودکی نخست نزد پدر خود بهاالدین ولد معروف به «سلطان العلما» و سپس نزد «برهان الدین محقق ترمذی» – از مریدان بهاالدین ولد – دانش‌های زمان را فراگرفت.  پدر مولانا، خطیب و واعظی چیره دست بود. مردم برایش احترامی ویژه قائل بودند و از شهرهای دیگر خراسان برای فیض بردن نزد او می‌آمدند.

روایت ها در مورد سبب هجرت مولانا متفاوت است. عده ای حمله چنگیز مغول را انگیزه این هجرت می دانند و عده ای ضدیت امام فخر رازی با سلطان العلما را.  گویا به تحریک امام فخر رازی، سلطان محمد خوارزمشاه عرصه را بر سلطان العلما بها ولد تنگ ساخته و او را به هجرت وادار می کند. اما به روایت تاریخ، سلطان العلما در بین سال های ۶۱۷ و ۶۱۸ هجری از بلخ هجرت کرده، در حالی که امام فخر رازی هفت سال پیش از آن، از جهان رفته بود. به نظر نمی‌رسد که رنجش بهاءالدین سلطان العلما ازخوارزمشاه، بدان حد که موجب مهاجرت وی از خوارزم و شهر بلخ شود، مبتنی بر حقایق تاریخی باشد.  شاید هم هر دو رویداد زمینه را برای سفر معنوی مولانا فراهم کردند.  آنگونه که سلطان ولد، پسر جلال‌الدین محمد مولوی، در مثنوی ولد نامه آورده، تنها چیزی که موجب مهاجرت بهاءالدین ولد و بزرگانی مانند شیخ نجم‌الدین رازی به بیرون از بلاد خوارزمشاه شده، خبرهای قتل‌عام ها و غارت لشکریان مغول و تاتار در شهرهای خاوری بوده:

کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز

بود در رفتن و، رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر

کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام

بلخ را بستد و به زاری زار
کشت از آن قوم بی حد و بسیار

شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عقاب

زمانی که لشکریان مغول به سوی فرارود (ماوراءالنهر) در حال پیشروی بودند، سلطان العلما با خانواده و دوستانش شهر بلخ را ترک کرد.  می گویند در این سفر خانواده مولانا را نزدیک به ششصد تن از بستگان و مریدان سلطان العلما همراهی می کردند.  این سفر در سال ۶۱۷ یا 618هجری قمری صورت گرفت.

هنوز مدت زیادی از رفتن بهاء ولد از بلخ نگذشته بود که مغولان به این شهر هجوم بردند.

نخسین توقفگاه خانواده خداوندگار بلخ در مسیر مهاجرت، شهر نیشابور بود. بر پایه‌ی اسناد تاریخی، دیدار شیخ فریدالدین عطار با مولوی نوجوان، در همین سفر اتفاق افتاد.

در آنجا بین سلطان العلما و شیخ فریدالدین عطار نیشاپوری، عارف بزرگ آن دوران، دیداری دست داد که جلال الدین محمد نیز حضور داشت. عطار در این دیدار پس از گفت‌وگو با خداوندگار در سیمای او خواند که روزی یک صوفی وارسته و یک عارف بزرگ خواهد شد. آنگاه کتاب «اسرار نامه» خود را به وی اهدا کرد و به سلطان العلما گفت «زود باشد که این پسر، آتش در سوختگان عالم زند». شاید بتوان گفت که این دیدار سرآغاز تحول فکری در جلال الدین محمد بوده است.»

خانواده مولانا پیش از رسیدن به روم شرقی (ترکیه امروز)، در شهرهای دمشق، ملطیه، بغداد و لارنده نیز ایستادند. بهاء ولد در جریان همین سفرها به مکه رفت و در مراسم حج شرکت کرد.

سلطان علاءالدین کیقباد، فرمانروای وقت در روم شرقی، که منزلت و ارج علمی سلطان العلما را می‌شناخت و از سفر آنها آگاه بود هنگامی که سلطان العلما به بغداد رسید، نمایندگانی به نزد او فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد.  سلطان العلما پس از سفری به مکه دوباره به عراق برگشت و از آنجا به قونیه رفت.

قونیه در آن زمان، یکی از کانون‌های مهم علمی و فرهنگی به شمار می رفت و زبان پارسی از زبان های رایج در این شهر بود.  گفته شده که علاءالدین کیقباد خود به زبان دری سخن می گفته و شعر می سروده است.  ظاهرن، حضور گسترده‌ی پارسی گویان در قونیه محیطی مناسب برای خانواده مولانا بوده است.

بهاء ولد بیش از دو سال در قونیه نزیست و در ۶۲۸ هجری قمری درگذشت، و جلال‌ الدین محمد، که در آن هنگام بیست و چهار سال داشت، پس از مرگ پدر، بنا بر وصیت پدر و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد (یا هردو)، به جای پدر بر مسند ارشاد نشست .

یک سال پس از مرگ بها ولد، برهان الدین محقق ترمذی نیز به قونیه آمد وکار تدریس به مولانا را از سر گرفت.  مولانا به تشویق برهان الدین در حوزه های علمیه حلب نیز حضور یافت و از محضر استادان بزرگی بهره‌ مند شد، از جمله، کمال الدین ابن العدیم.

مولوی پس از نشستن بر مسند پدر، به عنوان خطیب و عارفی متشرع، به شهرتی جهان‌گستر رسید و شاگردان و مریدان زیادی به دور او حلقه زدند. وضع تا هنگام رویارویی با شمس برهمین روال بود.

دیدار شمس و مولوی از رویدادهای راز آلود تاریخ بشری است که پیوسته مورد کنجکاوی و تحقیق قرار گرفته، اما همچنان رازآلود برجای مانده است.  آشنایی با شمس را می‌توان تولد دوم مولوی به شمار آورد زیرا که نقطه عطف بنیادین و توفانی زندگی او بوده است.

.در پی این آشنایی، جلال الدین محمد که تا آن زمان به سنت پدران در کار درس و تعلیم فقه و سخنرانی‌های ارشادی بود، یکباره بیش از چهارصد شاگرد، درس، و خطابه و تدریس را به خواست شمس تبریزی رها کرد و به شعر و سماع روی آورد. به سخن دیگر، از عالم قال بیرون شد و به عالم حال رفت.

در مورد تاثیرگذاری و تاثیرپدیری این دو شخصیت بر یکدیگر نیز بررسی‌ها و تفسیر و تعبیرهای فراوانی شده است.  شمس با مولوی چه کرد که او زندگی پر از حشمت و جلال خود را ترک گفت و به عارفی شوریده حال تبدیل شد؟

از «مقالات شمس» چنین بر می آید که شمس سال‌ها در جست‌وجوی کسی بوده تا هر چه می گوید او دریابد.

مولانا، پیش از دیدار با شمس، فقیه دانشمندی‌ست با اندیشه‌های عارفانه. او در دامان کسانی چون سلطان العلما و سید برهان الدین محقق ترمذی پرورش یافته و از عرفان شیخ نجم الدین کبری، مراد پدرش، بهره برده است. این استادان و نیز عطار درون آتشناک او را کشف کردند و شناختند که سخنان شگفت انگیزی در باره او بر زبان آوردند. عطار که گفت «زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند» و شهاب الدین سهروردی که وقتی در حلب مولانا را دید که از عقب پدرش روان است گفت «بحر از عقب جوی روان است».

با این حال، این شخصیت ها، که در روزگار خود سرآمدعارفان به شمار می رفتند، دگرگونی سترگ روحی را که شمس در او جاری ساخت، هیچ یک ایجاد نکردند.  پس شمس به مولانا چه آموخت  که از استادان پیشین نیاموخته بود؟

شمس که بود؟ . .                                                                                                 (ناتمام . . . )

(*) نیت بر آن بود که این نوشتار در روز 8 مهر در اینجا آورده شود که شوربختانه به هنگام، آماده نشد)

—————————————

سرچشمه‌ها: یادداشت‌های شخصی، با بهره‌‌مندی از پژوهش‌های دکتر عبدالحسین زرین کوب (پله پله تا ملاقات خدا) و محمدعلی موحد (باغ سبز)