سالبانو و عمو نوروز*

کریم زیّانی

 عکس

آخ …»

«»سالبانو به زحمت کمر راست کرد. جارو را انداخت زمین و آهی کشید:

«چقدر خسته ام . . .»

از پنجره‌ی رو به ایوان چند لحظه به افق دوردست خیره شد:

«این ابرا هم که ول کن نیستند . . . خورشید خانوم هم که خجالتی شده و رو نشون نمی ده.»

نگاهش را از افق برگرفت و به حیاط و باغچه انداخت:

«حیاط هنوز جارو نشده . . . باید همین حالا تمیزش کنم. یک هفته است دارم نظافت می کنم . . . چقدر همه جا رو دود و خاک و خاکستر و پلیدی گرفته بود. باید تا نیومده همه جا پاکیزه و مرتب بشه. شوخی که نیست؛ عمو نوروز میخاد بیاد . . . خستگی هم بی خستگی، دیگه وقتی باقی نمونده . . .»

سالبانو هرگز در عمر چند هزار ساله اش این اندازه احساس خستگی نکرده بود. احساس می کرد پیر شده! ولی امیدش را از دست نداده بود. هنوز هم مثل دوران جوانی و میانسالی هر وقت به یاد عمو نوروز می افتاد قلبش تاپ تاپی می کرد که بیا و بشنو! خودش می گفت: «همون تاپ تاپ دل دخترای چهارده ساله‌س . «

یک هفته بود که بی وقفه کار کرده و حسابی خسته شده بود. گرد و غبار و کثافت های یک ساله را باید پاک می کرد. خیلی کار برد.

جارو را برداشت و رفت توی ایوان. نگاهی به آسمان انداخت و ابروانش درهم رفت. ابرها هنوز بودند ولی پایین تر از معمول.  حرکتشان دیده می شد. سالبانو حرکت تند ابرها را به فال نیک گرفت:

«لابد میخان شرّشونو بکَنن و برن . . . چه زمستون طولانیی! تا ته‌ی دلم نفوذ کرد، جونمو گرفت.»

بعد، یک دست به کمر، دست دیگرش را رو به آسمان بالا برد و با لحنی عتاب آمیز، اما در عین حال، مهربان فریاد زد:

«آخه خورشید خانوم، تو دیگه چرا قایم شده ای؟ . . . می دونی چند روزه؟… نمی شه که عمو نوروز بیاد و تو نباشی! تو جلو جلو بیا و برفای تلنبار شده از زمستون رو تو دشت و کوهپایه ها آب کن . . . از اینا گذشته، مردم دلشون از این همه ابر سیاه و خاکستری و سرما گرفت. خودت هم می دونی که وقتی پیدات میشه، چقدر همه خوشحال میشن! نکنه ناجنس میخای بذاری با خودش بیایی . . . اون وقت تکلیف این برفا چی میشه؟»

لبخندی اخم های سالبانو را باز کرد:

«خب، عیبی نداره، من که حسود نیستم، ولی اینم بدون که عمو نوروز مال خودِ خودمه . . . خودت می دونی که چقدر انتظارشو کشیده ام!»

جارو را برداشت و افتاد به کار.

با وسواس زیاد حسابی همه جا را رُفت و روب کرد. حوض وسط باغچه هم وارسی شد. پر از آب زلال چشمه بود. دو تکه خاشاک را که باد به آب انداخته بود برداشت و انداخت توی باغچه.

نگاهی به دور و برش انداخت. همه جا پاکیزه و مرتب شده بود و بوته ها آماده گل کردن بودند. شاخه های درخت ها انگار حامله شده بودند. آنها هم به نظر می رسید منتظر عمو نوروزند تا با حضور او زایمان کنند – منتظر نفس بهارآفرین عمو نوروز بودند.

سالبانو وقتی خیالش از تمیزی حیاط و باغچه ها راحت شد، ایوان را هم جارو کرد و رفت توی اتاق.

گلیمی را که از پیش برای امروز شسته و آماده کرده بود، آورد توی ایوان پهن کرد. دو تا مخده ی خوشگل و پر نقش و نگار را هم از اتاق به ایوان منتقل کرد و به دیوار تکیه داد. بعد نوبت سماور و قوری و استکان ها بود. آنها را هم با احتیاط بسیار آورد و در کنار ایوان جا داد. بعد، دو دست به کمر راست ایستاد و همه چیز را با نگاه دقیق برانداز کرد. تبمسی حاکی از رضایت بر چهره اش نقش بست:

«آها! نزدیک بود یادم بره . . . منقل آتش و اسفند . . .»

منقل را آورد و با چند تکه چوب و ذغال، آتشی درست کرد، و پس از اندکی تردید رفت پهلوی سماور نشست:

«اول یه چای بخورم تا جون بگیرم، بعد . . .»

چای را امتحان کرد. دم کشیده بود. یک استکان پر کرد و به مخدّه تکیه داد.

 چای را تمام کرد:

«باید پاشم به کارام برسم. اگه یه دقیقه دیگه بشینم، شل شدن همون و خواب رفتن همون. نه، امسال دیگه نباید این اتفاق بیفته! . . .!»

دو دست را ستون بدن کرد و از جا بلند شد.

سالبانو یک سفره سفید اطلس زردوزی شده داشت که ویژه‌ی هفت سین بود. آن را هم از صندوقخانه درآورد و با احترام و خوشحالی بوسید و روی گلیم پهن کرد و شروع کرد به چیدن هفت سین. به هفت نقطه ی سفره دست زد و هفت کلمه ی طلایی ظاهر شدند: سلامتی، سرسبزی، سرور، سپیدبختی، سرفرازی، سازندگی، سعادت. بعد در کنار هر کدام بقیه‌ی چیزها را چید: سیب، سماق، سبزی، بشقاب گندم سبز شده، و خلاصه همه چیزهایی را که رسم بود توی سفره چید و برخاست. ماهی‌های قرمز تو حوض شلتاق می‌کردند. انگار فهمیده بودند چه خبره.

در نگاه سالبانو احساس رضایت موج می زد. صدای قلبش به «گرومپ گرومپ» تبدیل شده بود. دستش را گذاشت روی سینه که دلش بیرون نیفتد. فهمید که آمدن عمونوروز نزدیک است. نگاهی به افق انداخت. روشنی محسوسی برخلاف چند دقیقه پیش در افق دیده می شد. دلش به غنج افتاد. لب حوض نشست. ماهی ها آمدند به طرف او. لبخندی زد و دست و رویش را شست و خشک کرد، حالا وقتش رسیده بود که کمی هم به خودش برسد.

رفت توی اتاق، شلیته دامن خوش رنگ و زیبایی را که تازه از روستا خریده بود از صندوقخانه بیرون کشید و پوشید. در آینه خود را برانداز کرد و چرخی هم زد.

«باید وقتی عمو نوروز میاد خیلی خوشگل باشم تا همین جا بمونه و دیگه غیبش نزنه . . .»

هفت قلم خود را آرایش کرد: سرخاب و سفیدآب و وسمه و سرمه. تو آینه به خودش گفت:

«خوشگل شدیا، ورپریده! آها . . . یک خال سیاه کوچولو و دلبر هم بالای لب. . . دیگه تموم.»

یک بار دیگر در آینه قدی خودش را برانداز کرد. دست هایش را از خوشحالی به هم کوبید و چرخ زنان رفت به سراغ شمع ها:

«باید همه جا روشنِ روشن باشه.»

شمع های توی اتاق و ایوان همه روشن شدند. سماور غلغل مطبوعی داشت. یکی دو تا پرنده لابلای درخت ها می‌خواندند. منقل هم شعله ور بود. یک جفت استکان لب طلایی کمر باریک توی سینی نقره در انتظار چای دهان گشوده بودند. بوی عطر چای فضا را پر کرده بود.

سالبانو قلیان را فراموش نکرد. آن را هم چاق کرد و پکی زد تا دودی شود. با هر پُک دو تا گل نرگس توی کوزه ی بلور قلیان می رقصیدند. بار دیگر همه چیز را از نظر گذراند که کم و کسری وجود نداشته باشد. اندکی اسفند توی آتش ریخت. به مخده تکیه داد و در انتظار آمدن عمونوروز چشم به جاده‌ی بی انتها دوخت.

گرومپ گرومپ قلبش وحشتناک شده بود. لپ هایش را نیشگون گرفت که دردش بگیرد و خوابش نبرد. دو سه شبانه روز بود که خانه تکانی و زدودن پلیدی های یکساله خواب و خوراک از او گرفته بود.

سالبانو خواست به پاداش آن همه کار و زحمت برای خودش چای بریزد. دستش را برد طرف قوری، ولی پس کشید. بهتر بود صبر کند تا عمو نوروز بیاید با هم چای نوش جان کنند.

سال‌های عمرش را مرور کرد که همه در انتظار گذشته بود. از بس کار می کرد و زحمت می کشید که پذیرایی بی کم و کاست باشد به محض آنکه می نشست تا یک نفس خستگی در کند خوابش می برد. امسال مصمم شده بود که نگذارد چنین شود.

چشمانش افق را می نگریست و ذهنش خاطره ها را مرور می کرد؛ انتظار، انتظار، انتظار:

«دیگه باید پیداش بشه . . . آخ. خدا!»

و باز هم انتظار . . . باید تا چند ثانیه دیگر می‌رسید. استکان‌ها را از چای خوشرنگ پر کرد که آماده باشد.

اما شوربختانه، غلغل آرام بخش سماور، آوای ملایم دو پرنده ی روی درخت، و خستگی بسیار، سرانجام کار خود را کردند. پلک های رنگ و لعاب خورده ی سالبانو سنگین و سنگینتر شدند و پیش از آنکه متوجه شود،  روی هم افتادند. سرش روی شانه خم شد و انگار که بیهوش شد. خواب سنگینی او را در ربود.

چند لحظه بعد نقطه‌ی زرد و سرخی در افق پدیدار شد. نقطه بزرگتر و بزرگتر شد. خودش بود ـ عمو نوروز ـ که با کوله باری بزرگ و پر نقش و نگار، خندان و شاد، نزدیک می شد. هر جا قدم می گذاشت زمین ها غرق گل و سبزه می شدند. گروهی از پرنده های آوازخوان او را همراهی می کردند.

به سرای سالبانو رسید. رعدی غرید و برقی درخشید.

عمو نوروز لب گشود که تهنیت بگوید، اما دریافت که سالبانو خوابش برده، لحظه‌ای این پا و آن پا کرد و به همه جا نظر انداخت. با نگاه او همه جا رنگین و پر نقش و نگار می‌شد. هیچ کدام از سر و صداها سالبانو را از خواب بیدار نکرد!

عمو نوروز، اما، نمی توانست بماند. باید به همه جا گذر می کرد. استکان چای را برداشت و نوشید. پکی به قلیان زد. یک گل زیبا هم از کوله بارش درآورد و به دنباله‌ی گیسوی قشنگ و شانه کرده‌ی سالبانو  وصل کرد و. . . رفت. چاره ای نداشت، همه جا در انتظارش بودند.

حالا دیگر نغمه سرایی پرندگان غوغا به پا کرده بود. معلوم نبود یک دفعه این همه پرنده‌ی رنگارنگ از کجا پیداشان شده بود. چند تایی هم همراه هفت کبوتر سفید در کنار سفره هفت سین ترانه خوانی می‌کردند و نوک می زدند.

صدای پرندگان در کنار گوشش، سالبانو را از خواب پراند:

«چی شده . . .چی بود . . . کجا رفت؟»

پیدا بود که خواب عمو نوروز را دیده و حالا دنبالش می گشت. چشمش که به استکان خالی افتاد آه از نهادش برآمد. فهمید که همان یک دقیقه خواب رفتن کار خودش کرده است. اشکش جاری شد و خیلی زود به هق هق رسید:

«دیگه چه فایده؟ . . . دیگه هیچ چی فایده نداره!»

نگاهش افتاد به گلی که به گیسویش آویزان بود، استکان خالی چای، غوغای بیش از اندازه‌ی پرندگان؛ همه و همه نشانه‌های آمدن و رفتن عمونوروز بود. بوته‌های باغچه هم جوانه زاییده بودند:

«ولی من چی؟»

یک لحظه بی اختیار شد و مشتش را کوبید به سماور. سماور معلق شد.

رعد و برقی پرقدرت در آسمان خروشید و همه جا را روشن کرد و به دنبالش، رگبار تندی آغاز شد.

گل روی گیسوی سالبانو دوباره نظرش را جلب کرد. آن را در دست گرفت و نوازش کرد و بوسید. رگبار تمام شد و خورشید خانم ابرهای سیاه را کنار زد و خندان و تابان چهره نمود.

سالبانو گل هدیه عمو نوروز را همان طور که به موهایش آویزان بود به سینه اش چسباند. رنگین کمان پررنگ و بسیار زیبایی در آسمان پدیدار شده بود.

سالبانو، اما، همچنان دلخور بود، خیلی زیاد:

«حالا باید یه سال دیگه صبر کنم . . . کو طاقت؟»

پرنده ها از سر و کولش بالا می رفتند. بغضش ترکید. خیلی رنجیده بود. رفت به طرف منقل. تکه هیزم نیم سوخته ای برداشت:

«حالا که این طور شده، این هیمه رو بندازم و دنیا رو پُرتَش* کنم . . .»

و هیمه را با تمام توان پرتاب کرد. برف ها در مسیر هیمه آتش گرفته آب شدند و هیمه افتاد توی برکه. بخار فراوانی برخاست. سالی پر باران در پیش بود.

اگر هیمه در خشکی می افتاد، سال خشکی را خبر می داد**.

____________________________

* پُر آتش

** بر پایه قصه ای از دوران خردسالی

بیان دیدگاه