Archive for 8 جون 2013

غزل هفته

عطار نیشابوری

چون نیست هیچ مردی در عشق، یار ما را

سجاده زاهدان را، درد و قمار ما را

               جایی که جان مردان باشد چو گوی، گردان

               آن نیست جای رندان، با آن چه کار ما را

گر ساقیان معنا با زاهدان نشینند

می زاهدان ره را، دُرد و خمار ما را

               درمانش مخلصان را، دردش شکستگان را

               شادیش مصلحان را، غم یادگار ما را

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی

کز هرچه بود در ما، برداشت یار، ما را

               آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت

               کای خسته چون بیابی اندوهِ زار ما را

عطار اندرین ره اندوهگین فروشد

زیرا که او تمام است انده گسار ما را

از تختِ سلطانی تا … معراج روحانی (2)

کـريم زيّـانـی

این قصه خواندنی را در چند بخش پیاپی خواهید خواند

*******************************

جهانِ فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانیِ عالم را طفيلِ عشق می‌بينم

حافظ

بخش دوم 


 گاهی با نزديکان محرم و مشاوران هوشمند خود در همين راستا به گفت‌و‌گو می‌نشست، اما هرگز راضی بر‌نمی‌خاست! همه عقل‌ها و انديشه‌ها به نظرش کوتاه و نارسا می‌آمد. با علمای دين نيز بارها به صحبت نشسته‌بود، اما از آن نشست‌ها نيز دری بر وی گشوده نشده بود. علاوه بر آن‌که آنها همان
چيزهايی را می‌گفتند که خود، می‌دانست. احساس می‌کرد آنها فضيلتِ علم را نشناخته‌اند و تنها حرفش را می‌زنند. باور او اين بود که آنچه را می‌جويد، حقيقت، فراسوی همه اين بگومگوها و قيل و قال‌هاست؛ «اما کجا، کجا بايد آن را يافت؟» این گفت‌وگوهای طولانی با علمای وقت حاصلی نداده، و گرهی از کارش نگشوده بود. اساسن با وجود تشنگی فراوان، از دنبال علم رفتن زده شده بود زيرا می‌ديد هيچ يک از آن عالمان، عمل ندارند و حق علم را نمی‌شناسند.

نزديک غروب خواجه حرمسرا شخصی را به نزد او آورد. غلامی بود که همان روز برای خدمت به شاه خريداری شده، و چون مناسب تشخيص داده شده بود برای تایید پیش شاه آورده بودند. خواجه و غلام سلام گفتند و شاه پس از جواب سلام پرسيد:

 «چه نام داری؟»

غلام درنهايت سادگی و تسليم پاسخ داد:

 «هر نام که شما بخوانی!»

 «خوراک چه دوست داری؟»

 «هرچه شما بخورانی!»

شاه که از پاسخ‌های او رفته رفته دچار حيرت می‌شد، نزديکتر رفت و با دقت سراپای او را برانداز کرد. سپس پرسيد:

 «چه می پوشی؟»

 «هرچه که بپوشانی!»

 «چه کاری بلدی؟»

 «هرچه شما بفرمايی!»

شاه چند لحظه در غلام نگريست، بعد پا به پا شد و با لحنی که نشان می‌داد در بن بست قرار گرفته، پرسيد:
«چه می‌خواهی؟»

 «بنده را با خواستن چه کار؟»

شاه ديگر نتوانست ادامه دهد. با اشاره دست، آنها را مرخص کرد و با چرخشی روی پاشنه پا، در جهت ديگر شروع به قدم زدن کرد. يک دستش را مشت کرد به کف دست ديگر کوبيد و زير لب گفت:

«اين غلام بود يا معلم؟»

آنگاه در کنار حوض آب به نظاره ايستاد و چون تصوير خود را در آب ديد، خطاب به آن با لحنی سرزنش آميز گفت:

«ای بيچاره، تو در همه عمر برای خدا چنين بنده‌ای بوده‌ای؟ تسليم و رضا و بندگی را از اين غلام بياموز!»

اشک بر چهره‌اش جاری گرديد. شاه در آن لحظه به يقين دانست که آن غلام را از غیب برای تعليم او فرستاده اند. در ضميرش گذشت که «صدها غلام هر روز خريد و فروش می‌شوند، اين يکی بايد که انتخاب و به اينجا آورده می‌شد تا به من درس بدهد!»

 شاه، در کنارحوض چندان بگريست که از حال رفت. خدمتگاران شاه سر رسيدند، او را به هوش آوردند و به خوابگاه بردند. همسرش که پيوسته مراقب حال او بود ولی نمی‌دانست بر او چه گذشته و چه بايد بکند، دلنگران شد و سعی کرد او را وادار به سخن کند تا از حالش بگويد، ولی سودی نکرد. مدتی جلو پنجره بر لبه تخت نشست و به آسمان، که از حالت گرگ و ميش غروب در آمده، به سياهی می رفت، خيره شد. ستارگان به نظرش حالتی دگرگونه و متفاوت از شب‌های ديگر داشتند – انگار با وی می‌گفتند و می‌شنيدند. سحر شد وابراهيم را، بی‌آنکه خود متوجه شود، خواب در ربود.

 بامداد روز بعد ديرتر از هميشه به دفتر کار رفت. رغبتی به کاری که بر عهده اش بود در دل احساس نمی‌کرد. خاطره درويش ژنده پوشِ شاد و بی غم، و گفت‌و‌گوی با غلام چنان آشوبی در ضميرش برپا ساخته بود که فرصت هر گونه تفکر ديگر را از او می‌گرفت. «چرا اينطور شده ام؟ اين چه حالی است؟ . . . حقيقت چيست؟ اين پيشامدها چه معنی دارد؟ . . . خدايا ياری‌ام ده!» و فرياد سرداد:

 «تو کجايی. . . کجايی؟»

 صدای او در تالار پيچيد.

 «در خدمت هستم، قربان!»

 ناگهان متوجه شد که وزير اعظم مدتی است در حضورش ايستاده و منتظر فرمان است. سر بگرداند و وزير را درود گفت. وزير به اطلاعش رساند که تنی چند از ارکان دولت برای عرض گزارش و دريافت دستور، اجازه حضور می‌طلبند. شاه اجازه حضور داد و با بيحوصلگی با آنان به گفت و گو نشست.
در نيمروز، واقعه ديگری رخ داد. امير بر تخت نشسته و وزير، ايستاده، گزارشی را می‌خواند. چند تن ديگر نيز حضور داشتند. ناگهان آينه ای روشن در پيش شاه ظاهر گرديد. با کنجکاوی و حيرت به آينه نگريست؛ چه شگفتی! در آن آينه، سرای خود را به شکل گوری ديد خالی از يار و انيس، و بی‌روزن و پنجره، نمناک و غمناک! در آينه ديد که راهی بی انتها و سفری تا بينهايت پيش پايش گشوده شده و او مسافر است. بايد برود اما زاد وتوشه ای همراه ندارد. شاه، در حالی که حيرت همه را بر انگيخته بود، کار ديوان را رها کرد و شتابان به کتابخانه رفت ودر را به روی خود بست. خود را به روی يک صندلی انداخت، سر را ميان دو دست گرفت و با تمام توان فشار داد. خود رادر تاريکی مطلق، معلق حس می‌کرد. لحظه ها، دردناک ودشوار می‌گذشتند.

 به نهايت درماندگی رسيده بود که ناگهان گوی نور، همان نور هميشگی اما با درخششی فراتر از هميشه، بر او ظاهر گرديد. آرامش خنکی در رگ‌هايش دويد. برخاست و با دو دست گشوده، رفت که نور را بگيرد. اما دو سه گام بيش نرفته بود که با قفسه کتاب‌ها برخورد کرد و نقش زمين شد.


 روز بارِ عام بود. همه وزيران و رييسان کشوری ولشگری در حضور بودند. تالار بار عام جلال و جبروتی خيره کننده داشت. درِ بزرگ تالار به باغچه بيرونی کاخ شاهی باز می‌شد. گل‌های شاداب و رنگارنگ، آب نما و فواره‌های بلند و کوتاه منظره ای دلپذير به وجود آورده بودند.


مردم از همه طبقه می‌آمدند، عريضه می‌دادند، خواسته هايشان را مطرح می‌کردند و شاه با فروتنی ومهربانی بسيار به آنان پاسخ می‌گفت. گاهی نيز به يکی از ديوانيان يا وزير دستوری می‌داد. مهر شاه ابراهيم در چهره و رفتار همه مراجعان بازتاب داشت و هر کدام به وقت بازگشت از حضور، او را دعا می کردند‌ ـ از صميم دل دعا می‌کردند.

مردی بلند قامت و ستبرسينه، به آهستگی و با صلابتی خاص، گام در تالار نهاد. احساس شگفت انگيز و منکوب کننده‌ای حاضران را فراگرفت. تالار درسکوتی ژرف فرو رفت و نفس‌ها در سينه‌ها حبس شد. مرد گامی چند وارد تالار شد و ايستاد. شاه با اشاره سر او را به نزد خود فرا خواند. مرد جلو آمد. فقط صدای گام‌های او شنيده می‌شد. چون به دو سه قدمی تخت رسيد، شاه گفت:

 «غريب به نظر می‌آيی؛ چه می‌خواهی؟»

 مرد پاسخ داد:

 «می‌خواهم چندی در اين مهمانسرا بيارامم!»

 ابراهيم شگفت زده شد:

 «اينجا که مهمانسرا نيست؛ سرای من است. غلامان من می توانند تو را به مهمانسرا راهنمايی
کنند و آنجا مهمان ما باشيد.»


 مرد چند لحظه در چشمان شاه خيره شد، آنگاه پرسيد:

 «اين سرای، پيش از تو به چه کسی تعلق داشت؟»

 «اين چه پرسشی است؟. . . به پدرم . . .»

 «پيش از آن، مال چه کسی بود؟»

 
 شاه که حيرتش دم به دم افرون می‌شد، پاسخ داد:

«به شخصی ديگر.»

  «پيش از آن چه؟»

 شاه خواست پاسخ ندهد ولی نتوانست. گويی مرعوب شده بود:

 «پيش از آن هم، پدر آن شخص اينجا اقامت داشته.»

«اينها که اسم بردی چه شدند؟»

 ابراهيم متوجه شد که قلبش چنان به تپش افتاده که نزديک است منفجر شود. با صدايی گرفته پاسخ داد:
«همه مردند و رفتند!»

 بعد از تو چه کسی در آن رحل اقامت می‌افکند؟»

 «خدا آگاه است.»

 مرد با همان آرامشِ بزرگ منشانه لبخندی زد و گفت:

 «پس تو چه می گويی؟ جايی که يکی می‌آيد و پس‌از چندی می رود و ديگری می‌آيد، آيا مهمانسرا نيست؟»
مرد در پی اين سخن، روی بگرداند و راه خروج پيش گرفت. ابراهيم مدتی مبهوت برجای ماند و يکدفعه احساس کرد که از درون آتش گرفته است. برخاست و شتابان به دنبال مرد دويد. بيرون تالار به او رسيد و از او خواست که بايستد. مرد ايستاد. امير چون به او نزديک شد پرسيد:

  «تو که هستی که با گفتارت آتش به جان من زدی؟»

 «من، زمينی و دريايی و آسمانی ام!»

 «اينجا بمان تا من به خانه بروم و باز گردم. . .»

 اما مرد به راهِ خود ادامه داد و چند لحظه بعد در انبوه مردم ناپديد شد و ابراهيم شاه را در بهتی شگرف بر جای گذارد. چند لحظه بعد، برق نيزه‌های غلامان، او را به خود آورد. به تالار بازگشت اما ديگر بر تخت ننشست. همه را با اشاره دست مرخص کرد، به خلوتگاه خود پناه برد و در به روی خود بست.

{ادامه دارد}